نمی دانم امروز چه مرگم بود؛ هوا تاریک شده بود که از خانه بیرون رفتم. با دیدن مردمناگهان این رافهمیدمکه چقدر آدمها زیاد هستند. راستش دلم نیامد شما را بی خبر بگذارم؛ این است که الان دارم اینها را مینویسم.
اين ابرهاي سوخته سوگوار تابوت آفتاب را به كجا مي برند ؟ اين بادهاي تشنه هار و حريص وار دنبال آبگون سراب كدام باغ پاي حصارهاي افق سينه مي درند ؟ اكنون درخت لخت كوير پايان نااميدي و آغاز خستگي كدامين مسافر است ؟ مرغان رهگذر مرگ كدام قاصد گمگشته را از جاده هاي پرت به قريه مي آورند ؟ اي شب ! به من بگو اكنون ستاره ها نجواگران مرثيه عشق كيستند هنگام عصر بر سر ديوار باغ ما باز آن دو مرغ خسته چرا مي گريستند ؟
در دست هاي تو دنيا دروغين است چشمت همه آهن پايت همه ترديد دستت همه كاغذ اين فردا كه فراز دارد مي بيني قلب بزرگ ماست دريا درون سينه ام جاري ست با قايق ترديد با ارتفاع موج ها ، شلاق در من همه فانوس ها خاموش مي شوند گل ها معلق در فضا يكريز مي گريند سنگين يك چيدن سر پنجه ي بي اعتناي تست و قلب مغموم كبوترها در استكاك لحظه هاي دام با سرخي شفاف در انتظار مهرباني هاي چشمانند پايت همه خسته دستت همه بسته در من طنين آبشاران نيست در درست هاي تو دنيا دروغين است
از خسرو گلسرخی
برخی دیگر از اشعار گلسرخی را می توانید در اینجا بیابید.