این مطلب "نقطه ته خط" را که خواندم، از خودم پرسیدم که "آخر این چه شیوه استدلال است؟ اینها چه مزخرفاتی هستند که این آقا نوشته؟" دو-سه ماهی است که معمولا مطالبش را میخوانم و تا به حال این طور غافلگیر نشده بودم. این غافلگیری اما زیاد طول نکشید؛ اشتباه از من بود. در کمال تعجب دیدم این تنها سوژه آن است که تغییر کرده، نه شیوه ایشان.
این مطلب کماهمیتی نبود؛ لااقل برای من نه. این نشان میداد وقتی موضع من در باره یک سوژه به موضع نویسنده نزدیک است، دیگر زیاد به روشهای استدلال، ساختار مطلب و ... توجه نمیکنم و تنها در مغزم مینویسم "یکی دیگر هم با من موافق است."
از ناصر خالدیان تشکر می کنم که مرا متوجه این ضعف بزرگم کرد.
-----
گلناز و مرد رومانتیک با کلنگ هم در مورد این مطلب ناصر خالدیان نوشتهاند.
از ترکیب "نسل سوم" متنفرم؛ شاید به خاطر اینکه ریشه های آدم را قطع می کند با وجودی که در ظاهر می خواهد نشان دهد هویت "ما" ریشه در چه دارد. اصلا چه کسی گفته که ما نسل یازدهم نیستیم؟ یا نسل صد و هفتاد و سوم؟ یعنی من هویتم ریشه در "نسل اول" دارد -یا باید داشته باشد- ولی "آنها" از "صفر" شروع کرده اند؟ این ترکیب برای من توهین آمیز است، چرا که گویی حضور "ناظر کبیر"- یا ناظران کبیر یا نسل ناظر- را توی سرم می کوبد. ... بگذریم؛ این را گفتم تا دلیل این که در این نوشته از این ترکیب نفرت انگیز استفاده نمی کنم را بدانید.
این توضیح را بدهم که چون آدم باسوادی نیستم از شیوه های استدلال بدوی و عوامانه استفاده می کنم.
نسل ما در زندان به دنیا آمده، در زندان بزرگ شده و در زندان زندگی می کند. گاهی اوقات وقتی برداشت بعضی از دوستان از آزادی را می بینم، نمی دانم بخندم، گریه کنم، بزنم توی سرش یا بی تفاوت بگذرم. اما زمان هایی هم هست که به آن ها حق می دهم یا لااقل حق زدن توی سرشان را از خودم می گیرم! اکنون یکی از آن زمان ها است.
تمثیل: کودکی را در نظر بگیرید که در زندان بزرگ شده. یک روز زندانبان عروسکی به کودک می دهد اما سه روز بعد آن را از او پس میگیرد. کودک اعتراض می کند. زندانبان می زند توی سر کودک. بعد از یک هفته سکوت، کودک دوباره عروسک را میخواهد و زندانبان طی یک حرکت رفرمیستی اعلام می کند: "اصلا عروسک مال کودک است." و آن را به کودک وی دهد و بعد از دو روز دوباره آن را پس می گیرد که :"عروسک مال توست ولی چون تو خرابش می کنی، من برایت نگهش می دارم." کودک اعتراض می کند و...الخ
پرسش: این که "کودک در پایان عروسک را به دست می آورد یا نه؟" چه اهمیتی دارد وقتی که کودک هنوز هم در زندان است؟
بعد از اینکه درخواست امشاسپندان را خواندم، از خودم پرسیدم مگر هشتم مارس چه روزی است که رفقای فمینیست بخواهند برنامه و نشست داشته باشند. نکند نعوذ بالله روز زن باشد! این است که با اضطرابی وصف ناشدنی به سراغ تقویم رفتم و تازه آن وقت بود که فهمیدم چه زنان فهمیده ای داریم. آری! این فرهنگ مترقی (!) ایرانی-اسلامی ماست (=ما است!) که حتی امشاسپندان را هم به صراط مستقیم هدایت کرده! فلذا از همین جا "ولادت با سعادت حضرت امام موسی کاظم (ع)" را به تمام فمینیست های جهان تبریک می گویم!
قضیه این فراخوان تجمع، قدری مشکوک به نظر می آید. ما که امروز رفتیم و مجلس را طواف کردیم و برگشتیم. تا ساعت 11:15 هم هیچ خبری نبود. حتی از یکی از سرباز وظیفه ها در جواب ما که پرسیدیم "اینجا هیچ تجمعی نشده؟" گفت:"نه! اگر قرار بود تجمعی باشد، حتما آماده باش می زدند." یک باره را بگویم؛ "کل این قضیه به شدت بودار است."
اما با توجه به اینکه من هم این فراخوان را در اینجا باز نشر کرده بودم، از تمام کسانی که از طریق این خراب شده (منظور متانا ولیا است.)، مانند خود ما مچل شدند، پوزش می خواهم.
لینک وبلاگ سندیکا را هم تا اطلاع ثانوی بر می دارم و طبیعتا منتظر توضیحاتشان هستم.
در فیلم “One Flew Over The Cuckoo’s Nest” –که از نظر من جزو 5 فیلم برتر دنیاست- در یک سکانس، McMurphy می خواهد به Chief بسکتبال یاد بدهد. Chief کر و لال است؛ (در اواخر فیلم می فهمیم که نیست) بنا بر این یکی از پرستار ها (مرد) به نام Washington معترض Mac می شود و گفت و گوی زیر شکل می گیرد:
Washington: McMurphy! What the hell are you talking to him for? He can’t hear a fucking thing.
McMurphy: I ain’t talking to him, I’m talking to myself. It helps me think.
Washington: Yeah, well, it don’t help him none.
McMurphy: Well, it don’t hurt him either, does it? (To Chief) Don’t hurt you, does it Chief? (To Washington) See? Don’t hurt him.
این را گفتم تا وبلاگ نوشتنم را توجیه کرده باشم. نه اینکه خواننده مشکلی داشته باشد ها! چون اینجا اصولا خواننده ای ندارد.
این تأکید مصرانه رفیق محمود درافسانه خواندن هولوکاست، به نظر من توجیه پذیر نیست؛ آن هم وقتی که ما از این جر افسانه ها در ایران زیاد داریم؛ مثل افسانه حمله اعراب به ایران، افسانه چنگیز خان مغول، افسانه تیمور ، افسانه نادر، افسانه آقا محمد خان قاجار و ... و در نهایت افسانه اعدام های سال 67!
رفیق محمود می تواند با استفاده از افسانه های فوق الذکر -که آخریش از دستاورد های نظام مقدس جمهوری اسلامی است- هم به تولید داخلی کمک کند! و هم اینکه دیگر نیازی به دعوت کردن از نئونازی های آلمان نیست و خودش و وزرایش و رفقایش می توانند به تنهایی کنفرانسهای معتبری(!) برگزار کنند.
رفیق محمود در سخنرانی اش در راهپیمایی روز شنبه خطاب به کشورهای غربی گفت:" اينكه دانشمندان شما حق داشته باشند در مورد همه چيز تحقيق كنند اما در مورد هولوكاست حق نداشته باشند، بيانگر يك تفكر قرون وسطايي است." آگاهان در این زمینه گفتند: تفکر مدرن یعنی اينكه هیچ کس حق نداشته باشند در مورد هیچ چيزی تحقيق كند اما در مورد هولوكاست هر کس هر [...]شعری گفت، حق دارد.
سفر حج و کربلا و مشهد و ... به نظر من به هیچ وجه قابل قبول نیست. وقتی شما بدانید که چند میلیون نفر در این کشور زیر خط فقر زندگی میکنند، وقتی بدانید چند میلیون نفر زیر خط فقر مطلق زندگی میکنند، وقتی بدانید ... (نقطه چین را خودتان پر کنید.) صرف این همه پول و بد تر از آن خارج کردن این همه ارز از کشور برای رضای خدا! چه توجیحی به جز حماقت دارد؟ آخر خدایی که شما می شناسید از اینکه چند میلیون نفر سر گرسنه زمین بگذارند ناخشنود می شود یا از حج نرفتن من و شما؟ گیرم به نظر من، اگر کسی در ایران امروز آن طور که اسلام (منظور اسلام علی است نه اسلام [...]) گفته زندگی کند، امکان ندارد به آن حد از تمتع برسد که بخواهد حج هم برود.
از شما می پرسم "اگر ایالات متحده بخواهد به ایران حمله کند، آیا عراق و عربستان اجازه استفاده از خاک خود را به ارتش ایالات متحده نمی دهند؟"
این معامله چه سودی جز فقر برایمان داشته است؟
اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که من در انتخاب نام مستعار، آن اشتباهی را که نباید، مرتکب شدم. Che که در ابتدا آنرا به عنوان نام مستعار انتخاب کرده بودم مرا به یاد "چه گوارا" می انداخت؛ کسی که همیشه دوستش داشته ام و تحسین اش کرده ام. طبیعتا این برایم خوشایند بود که به این نام خوانده شوم. اما امروز به این نتیجه رسیدم که این کار اگر خیانت به "چه" نباشد، توهین به اوست. پس این شد که می بینید: نام مستعار من از این به بعد Rov خواهد بود.